كابوس عاشقانه

پاكسيما مجوزي
paksima56@yahoo.com




آن صدا ها متعلق به تو نبودند ، چشمانم را مي بندم و همه آن كابوس ها را فراموش مي كنم . حالا سرم روي دامنت است ، سرم را ميان آن پارچه لطيف سبز گذاشته ام و اشك مي ريزم . سرفه مي كنم ،‌ مي خندم تا شايد اين بغض يك ساله آرام شود. حالا كنارتو نشسته ام و دستان تو موهايم را نوازش مي كند و من آرام آرام برايت مي گويم ، برايت حرف مي زنم و نمي دانستي كه چقدر دوستت دارم . هميشه زيبا بودي ،‌ و من تورا مثل گذشته مي بينم با آن موهاي بلند مشكي ،‌ چشمان خمار و بي احساسي كه مثل دو تيله
مي درخشيدند و هيچ حرفي از عشق در آن نبود . حالا كه نگاهم مي كني نمي دانم درون سينه ات چه مي گذرد ، چرا موهايم را نوازش مي كني وچرا گذاشتي سرم را روي دامنت بگذرم و دل سير گريه كنم . در چشمانت نشاني از نفرت يا عشق نيست ، سرد و منجمد است و اين بي تفاوتي كشنده تو بود كه مرا هرروز شيفته تر مي كرد‌،‌ چرا مرا نمي ديدي ؟ چرا برق آن دو جفت چشم را از توي آن دخمه پر از بوي ماهي نمي ديدي ؟ مي دانم چيزي برايت مهم نيست . هيچ چيز برايت اهميت ندارد . تو نه خدا را مي شناسي و نه شيطان را . تو نه عشق داري و نه نفرت . مثل يك الهه مي ماني ، شايد هم يكي از همان افسانه هاي دوري هستي كه به امروز رسيده ، پري دريايي كه عشق و عاطفه اش را داد تا يك جفت پا بگيرد. هرشب مي ديدمت ، هرشب ساعت ده آرايش كرده مي آمدي و درست روبروي من مي ايستادي . يعني توي تمام اين روزها حتي يك بار مرا نديدي ؟
دستش را زير چانه ام برد و صورتم را از روي دامن سبزش بلند كرد
مي خواست به او نگاه كنم ، ولي چشمانم را بستم . مرز ميان واقعيت و كابوس را گم كردم ، انگار همه چيز عوض شده ، همه چيز فرق كرده ، براي من كابوس در بيداري است و واقعيت در رويا ! براي همين چشمانم را بستم تا تو را آنگونه كه مي خواهم ببينم ، چشمان شيشه اي ات مي لرزيد ، لايه نازك اشك در آن جمع شده بود و آرام با همان صداي خشك و بي روح گفتي : « نه ، هيچ وقت نديدمت . »
مرا نديده بودي كه توي مغازه مي نشستم و منتظر مي شدم تا ساعت
ده شود ؟! روبروي من مي ايستادي و منتظر مي شدي ، منتظر آن پولدار ها با ماشين هاي آخرين مدل كه براي اين محله كثيف و پلشت خيلي زياد بودند . هواي كه گرم مي شد از آن لباس هاي حرير مي پوشيدي و انحناي كمر و درشتي سينه هايت را به رخ مي كشيدي . عطرهايت همه هوس انگيز بودند و حتي بوي گند مغازه پر از ماهي مرا هم تغيير مي داد . يك سالي مي شد كه هرشب روبروي من مي ايستادي و منتظر مي ماندي . يك سالي مي شد كه شب ها تا صبح با ياد تو مي خوابيدم ، گريه مي كردم ، اشك مي ريختم و تو خبر نداشتي . مي دانستم آن پولدار ها قدر موها ، چشمها و آن لبخند سرد و بي مهر تو را نمي دانند. دلم مي خواست با همين ساطور كه سرماهي ها را از تنشان جدا مي كنم . بايك ضربه همه شان را به آن دنيا مي فرستادم . چقدر براي اين لحظه ثانيه شماري مي كردم ، براي اين لحظه كه سرم را به ميان دامنت بگذرام و تو را بو بكشم و از خودم بگويم ،‌ از عشق تو . چقدر در حسرت به دست گرفتن دستان ظريفت اشك ريختم . اما ، ‌نمي توانستم . هرشب مي آمدي و روبرويم مي ايستادي ، منتظر مي ماندي و به من نگاه نمي كردي ، مگر من مرد نبودم ؟ نه نبودم ، من تنها ظاهري مرد گونه داشتم و شايد تو مي دانستي ،‌ مي دانستي و براي همين نگاهم نمي كردي ، ولي كاش يك نيم نگاه ، يك نيم نگاه پرنفرت به من مي انداختي ؟ مي دانستي كه من بدبختم ،‌ درمانده و ناتوانم . براي چه بايد به يك ماهيگيري كه مرد نبود و ظاهري مردانه داشت نگاه مي كردي در حاليكه ماشين هاي آخرين مدل دنبالت مي آمدند و تو را مثل يك شاهزاده به كاخهايي مي بردند كه فقط ميهمان اتاق خوابهايشان بودي . از دست من ناراحت نشو ،‌ مي خواهم هرچه دراين دل است را بگويم ،‌‌‌‌ مي خواهم اعتراف كنم كه از تصور هم آغوشي تو با آنان كه نمي دانم كه بودند چقدر نعره مي كشيدم . چند تا سرماهي را با ساطور زدم ، چند ماهي را كه پول روزانه ام از آنها بود نفله كردم .
نمي دانستي و فردا شب باز مي آمدي و روبرويم مي ايستادي . توي اين محله كثيف و درب و داغون كه جوي آبش هميشه بوي لجن مي دهد و آدمهايش همه يك مشت دزد ومعتادند فقط تو بودي كه عطر مي زدي ، آرايش مي كردي ، مثل شاهزاده ها مي رفتي . به من بگو ، به من بگو اگر بوي گند ماهي نمي دادم ،‌ اگر مغازه ام به جاي جسدهاي ماهي پر از لوازم لوكس بود ،‌ اگر به جاي آن تور ماهيگيري تورهاي تزييني آويزان بود ، اگر به جاي آن چكمه هاي بلند مشكي لاستيكي كفش مردانه خوش دوخت پايم بود و اگر به جاي آن پيشبند چرك و پر از فلس هاي ماهي لباس آن
پولدار ها تنم بود و اگر مثل مردهاي ديگر من هم مرد بودم و ظاهري مردانه نداشتم باز هم نگاهم نمي كردي ؟
چشمهايت را بستي آن لايه نازك اشك روي صورتت غلطيد و من چقدر شاد بودم كه توانستم اين اشك را ببينم . چشمانم را بستم و با انگشتان
پينه بسته ام اشكهايت را پاك كردم . بايد تمام اين احساس را در چشمان بسته ام نگه مي داشتم . از دستم ناراحت نشو .
مي خواهم حرف بزنم و بگويم كه فصل صيد ماهي رسيد و فقط من بودم كه به دريا نرفتم . فقط من بودم كه با ويترين خالي از ماهي توي آن مغازه
پر از بوي گندش مي ايستادم . فقط من بودم كه هرشب ناله مي كشيدم و هيچ كس حتي تو از دردم خبر نداشتي . اگر مي توانستم مي آمدم سراغت ،‌ التماست مي كردم ولي نمي توانستم . خيلي وقت بود كه مي دانستم هيچ كاري از دستم بر نمي آيد ، خيلي وقت بود به خاطر ناتواني ام از زن ها دوري مي كردم ، خيلي وقت بود كه خودم را توي موج هاي آبي دريا
مي سپردم و آرزو مي كردم كاش طوفان بيايد و اين قايق پوسيده را همراه من ببلعد . اصلا براي همين بود كه بارو بونه ام را بستم و آمدم يك جاي دور ،‌ يك جاي غريبه كه كسي مرا نشناسد ،‌ كسي دردم را نفهمد ولي چرا بايد درست روبروي من مي ايستادي . با آن عطرهاي خوش بو و لباس هاي زيبا ،‌ با آن صورت بي روح و بي احساس كه فقط لبخند مي زد و سوار ماشين
مي شد . و چند ساعت بعد با لبهاي بدون ماتيك ،‌ آرايشي پس داده ، تلو تلو خوران مي آمدي . فقط آن زمان بود كه مثل تمام اهالي محل مي شدي ،‌ مست و وا خورده به سوي خانه ات راه مي افتادي . نمي دانستي كه هميشه دنبالت مي آيم ،‌ نمي دانستي از دور مراقبت بودم تا مبادا توي راه زمين بخوري و يا زخمي شوي . هميشه وقتي از ماشين هاي آخرين مدل پياده
مي شدي يا مست بودي يا مات زده . ديگر حتي آن لبخند سرد هم روي لبانت نبود . برق چشمان مرا از توي مغازه نمي ديدي ؟ از پس همه اين مردم پلشت برمي آمدي ، حتي اگر مست بودي . يادت مي آيد يكبار يكي ازآن مردهاي شكم گنده مست آمد سراغت ، و تو با يك كلمه ،‌ فقط يك كلمه اورا به درك فرستادي . نشنيدم چه گفتي ولي هرچه بود دمش را روي كولش گذاشت و رفت .
خنديدي و انگشتانت گونه ام را نوازش داد و من چشمانم را بستم تا با تمام سلولهاي بدنم حس كنم آنچه را كه به من منتقل كردي .
يك شب دير آمدي ، كف مغازه يك گوني انداخته بودم و چشمانم سنگين شده بود ، حالت بدي داشتم ، بوي چند ماهي گنديده تمام فكرم را زايل كرده بود . دلم پيچ مي خورد ،‌ نمي دانستم اين دلهره دير آمدن تو بود يا آن بو و فضاي گند . بايد از مغازه بيرون مي زدم و توي آن باران مي ايستادم ،‌ از ظهر همينطور مي باريد و هنوز بند نيامده بود . بلند شدم ، داشتم بيرون مي آمدم كه صداي ماشين آمد . عقب رفتم و توي تاريكي مخفي شدم . نزديك سحر بود ، گرگ و ميش بيرون اينطور گواه مي داد . نيم خيز شدم و از ويترين مغازه به بيرون نگاه كردم . چشمانم را تيز كرده بودم . منتظر بودم از ماشين پياده شوي اما خبري نبود . تا اينكه راننده پياده شد و آمد به طرف درب عقب . آن را باز كرد و تو را بيرون كشيد . زير بغلت را گرفته بود . به زور روي پايت ايستاده بودي ،‌ هيچ وقت تا اين حد مست نديده بودمت . راننده كه دستت را رها كرد روي زمين افتادي ، روي زمين پر از آب . راننده سوار شد و رفت . ديدم كه دود اگزوز آن ماشين گران قيمت ، توي صورتت خورد و سرفه كردي . همانطور كف خيابان نشسته بودي . مي خواستم بيرون بيايم و بلندت كنم ،‌ مي خواستم تو را روي صندلي بنشانم و يك ليوان چاي گرم دستت بدهم و بهترين لباسهايم را كه خشك و گرم بودند تنت كنم . اما
مي ترسيدم از وجود زيبا و پر هيبت تو مي ترسيدم . همانطور كه نشسته بودي ، دستانت را آرام بالا بردي و رو به آسمان گرفتي. چشمانت سقف آسمان را مي ديد و قهقه اي بلند زدي ، ترسيدم ،‌ هيچ وقت اين صدا را نشنيده بودم . گوش هايم را گرفتم و تو همچنان مي خنديدي و زير قطرات باران خيس مي شدي ،‌ شايد مي خواستي با اين خنده ات بگويي دنيا همين است ، شايد مي خواستي بگويي . . . يك مرتبه ميان آن خنده ها صداي ناله شنيدم . نمي دانم به خاطر داري كه يك مرتبه خودت را جمع كردي مثل جنين توي شكم مادر و گريه سر دادي . گريه ات دردناك بود ،‌گريه ات متعلق به آن چشمان شيشه اي نبود ، گريه ات بدن مرا مي لرزاند و اشك مرا در آورد ، با تو گريه كردم . كاش مي توانستم كنارت بيايم ، كاش مي توانستم در آغوشت بكشم و شانه هايم را به تو بدهم تا روي آن ها گريه كني ، ولي تو روي شانه هاي خودت گريه كردي ،‌ شايد اصلا براي خودت گريه
مي كردي . تصميم گرفتم بيايم ، بلندت كنم وتو را به خانه ات ببرم
مي خواستم از مغازه بيرون بيايم كه ديدم تو مثل نهالي كه از خاك سر بيرون مي زند آرام بلند شدي خميده وخموش به سوي خانه ات رفتي ،‌ مثل هميشه دنبالت آمدم . چراغ طبقه دوم كه روشن شد برگشتم .
دستت را روي دهانم گذاشتي و آرام پرسيدي : « پس تو آن شب را هم ديدي ؟ »
از همان موقع بود كه تصميم گرفتم پيشت بيايم بايد كاري مي كردم ،‌‌ بايد اين عشق آتشين را مي گفتم . با خودم قرار گذاشتم همان شب هرچه را كه مي خواهم بگويم . حتي ناتوانيم را ،‌ مي دانستم كه دو گزينه بيشتر ندارم يا قبولم مي كردي يا مي گفتي بروم و گم شوم ! اما نيامدي ساعت از 10 شب هم گذشت نيامدي ، 11 شد حتي 12 ، يكي از آن ماشين ها آمد و چند دقيقه اي ايستاد ورفت . جرأت نداشتم به خانه ات بيايم . نگران شده بودم بايد مي فهميدم كجايي ،‌ چكار مي كني آمدم دم خانه ات چراغ طبقه دوم روشن بود . كمي آرام شدم شايد احتياج به استراحت داشتي ، شايد از آن عادتهاي هميشگي زنانه بود ،‌ نمي دانم بايد خودم را يك جوري آرام مي كردم ، برگشتم اما هنوز دل شوره داشتم . فردا شب هم خبري ازت نشده حتي شب بعدش ؟! خودم را تصور مي كردم كه آمدم پيشت ، تو مريضي و من پرستارت مي شوم . راستي چرا سه شب پشت سرهم نيامدي ،‌ چه شد كه يكمرتبه بعد از سه روز غيبت آن اتفاق افتاد ؟ چه شد ؟
نگاهم كرد . سرم را به ميان پاهايش آرام فشرد وگفت مي خواهم از تو بشنوم ،‌ مي خواهم برايم حرف بزني . سالها بود كه منتظر شنيدن اين حرفها بودم . سالها بود كه مثل يك جسد زندگي كردم و تو با اين كلامها روح
تازه اي درمن دميدي ، مثل نفس مسيح ،‌ مي خواهم بشنوم .
بعداز سه شب نيامدن تو ،‌ ديگر تحمل هيچ چيز را نداشتم ،‌ حتي خودم
را ،‌ مي دانستم كه بايد كاري كنم . اين پا وآن پا مي كردم كه زمزمه هايي را از توي خيابان ومحل شنيدم حرف از آتش و آتش سوزي بود . يكهو دلم به شور افتاد ،‌ تمام خيابان ها و تمام كوچه ها را به سوي خانه ات دويدم وهرچه نزديكتر مي شدم ،‌ جمعيت هم بيشتر مي شد ، مردم را با خشم كنار
مي زدم و خودم را روبروي ساختمانت ديدم ، دود سياه آسمان را پركرده بود ، شعله هاي آتش از طبقه دوم بيرون مي زد و صداي تو مي آمد كه جيغ
مي كشيدي : « سوختم .» هيچ كس كاري نمي كرد ، فقط صداي وزوزهايي را مي شنيدم « عاقبت كار همه شان اين است ؛ بايد بفهمد كه اين پولها خوردن ندارد و. . . .» آب ، آب مي خواستم . سطل آبي را كه آن گوشه بود روي خودم ريختم . آتش آنقدر زياد بود كه از دست هيچ كس كاري ساخته نبود . تنها صداي زبانه كشيدن آتش ، سوختن خانه و جيغ تو مي آمد .
پله ها را بالا آمدم ، آتش هنوز به پايين نرسيده بود . به طبقه دوم كه رسيدم ، زبانه هاي آتش درخانه ات را سوزانده بودند و من چقدر اين در را در ذهنم تصور مي كردم كه پشت آن ايستاده ام و تو آن را برايم باز مي كني و با همان لبخند سردت مي خواهي كه مهمانت باشم . صداي جيغ هاي بلندت را
مي شنيدم ، كه مي گفتي : « سوختم ، سوختم . » صدا نزديك بود ، از روبرو مي آمد ، مثل هميشه كه روبروي من مي ايستادي . آتش را كنار زدم و خودم را به تو رساندم و در آغوش كشيدمت ،‌ همان لحظه ذوب شدم . تمام پوست بدنم به پوست هاي آب شده تنت چسبيد . هميشه لحظه وصل خودمان را تصور مي كردم و نمي دانستم در ميان آتش آن را مي بينم ! به طرف راهرو دويدم صداي فرو ريختن سقف خانه ات را شنيدم . پايم كه به خيابان رسيد از هوش رفتم . حالا تو برايم بگو ، تو بگو كه حتي آن لحظه هم نفهميدي عاشقت هستم ،‌ حتي نديدي كه چگونه تو را با آن شعله هاي آتش به آغوش كشيدم ،‌ هيچ كدام را نفهميدي ؟
آرام سرش را تكان داد ،‌ اعتراف كرد كه تا اين لحظه هيچ چيز
نمي دانسته ،‌ تا اين لحظه مرا نديده بوده ،‌حتي نمي دانسته چرا او را نجات دادم . مرا نفرين مي كرده و گفته : « اين مرد ديوانه چرا نجاتش داده .»
چرا مكثي كرد و گفت‌: « اما حالا خوشحالم كه زنده ام .»
مي دانم وقتي سكوت مي كند يعني منتظر حرف هايم است پس
برايش مي گويم .
چشم كه باز كردم ، خودم را در بيمارستان ديدم ، دست ،‌ صورت و بدنم باند پيچي بود . دكتر گفت سوختگي سطحي است ،‌ زود خوب مي شود . خيالم راحت شد ،‌ چون مي دانستم حداقل براي تشكر از من مي آيي و خوشحال مي شوي كه نجاتت دادم ، حداقل آن لحظه مي توانم سير نگاهت كنم . حداقل صورتم ودستهايم سالم بودند و سوختگي شان زياد نبود ولي كابوس رهايم نمي كرد . لحظه اي خواب به چشمم نمي آمد. صداي
جيغ هايت توي گوشم بود ، و آن صورت ،‌ آن صورتي كه توي شعله هاي آتش ديده بودم ،‌ صورت تو نبود . مرز ميان واقعيت و كابوس را گم كرده بودم . شعله هاي آتش از هرطرف زبانه مي كشيدند و موهاي سرت را
مي سوزاندند ،‌نعره مي كشيدم . خيس عرق از خواب مي پريدم . كابوس
بود ، همه اش كابوس . فريادم توي بيمارستان مي پيچيد مي خواستم كه همه به تو كمك كنند مي خواستم آن صورت زيبا را از دست شعله هاي حريص آتش حفظ كنم . يك مشت آدم با روپوش سفيد ريختند توي اتاق دستهايم را گرفتند . نعره مي كشيدم : « سوخت ،‌ سوخت كمكش كنيد.» مرز بين واقعيت و كابوس را گم كرده بودم . سوزشي دربدنم آمد و تمام بدنم رها شد ، حتي نمي توانستم به آنها التماس كنم كه كمكت كنند.
نگاهش كردم وبعد چشمانم را بستم ،‌ بايد عادت مي كردم با همان چشمان بسته نگاهش كنم .‌ گفت : « سكوت نكن ،‌ همه را بگو ،‌ مي دانم سخت است ولي مي خواهم بشنوم . »
نمي دانم با من چكار كردند ، ديگر راحت مي خوابيدم و اين بار
كابوس هاي توي بيداري مي آمدند ،‌ تمام اتاق ،‌ تمام تخت ،‌ همه پر از
شعله هاي آتش بود و من صورتي مي ديدم كه متعلق به تو نبود و صداي جيغ هاي بلندي كه مي گفت : « سوختم .» پانسمان دست وصورتم را باز كردند . مرخص شده بودم ولي قبل از رفتن بايد مي پرسيدم تو كجا هستي ؟ دكتر در مقابل پرسشم سرش را پايين انداخت . دلم فرو ريخت با لكنت پرسيدم : « م. . . ر. . . ده !» سرش را آرام بالا آورد. دستهايش را روي شانه ام گذاشت و دوستانه فشرد وزمزمه كرد :‌ « اي كاش مرده بود !» فهميدم زنده هستي . خنديدم ،‌ نمي دانم شايد هم قهقه زدم . شاد بودم ،‌ تو زنده بودي . مي خواستم ببينمت ، مي خواستم به آن كابوس هاي بي موقع پايان دهم ،
مي خواستم آن چشمان شيشه اي را بوسه زنم . مرز بين واقعيت و كابوس را خاتمه دهم . مرا به اتاقت آوردند . در اتاق باز شد ، زني را ديدم كه روي صندلي چرخ دار نشسته ، پيراهن سبز بلندي پوشيده و مرا نگاه مي كند ،‌ زني را كه مي ديدم تو نبودي . هيچ چيزش شبيه تو نبود . توي صورت آن زن به جاي دو جفت چشم شيشه اي سرد ، دو حفره سياه بود ، آن زن بيني نداشت و از راه دو سوراخ نامتوازن نفس مي كشيد . هيچ لبي روي صورتش نبود و لثه ها و دندانهاي سفيدش مشخص بودند . آن زن هيچ موي نداشت ،‌ جزء چند تار موي مشكي . بايد چكار مي كردم ؟‌ بايد مي رفتم ؟ يا مي ماندم ؟ كابوس كدام بود ؟ واقعيت چه ؟ ايستادم . هيچ جا نرفتم . لبخند زدم ، جلو آمدم ، روي صندلي چرخ دار نشسته بودي پاهايت هنوز باندپيچي
بود ،‌ دستانت همانند اسكلتي شده بود كه رويش پوست براقي كشيده اند . دامن سبز بلندي پايت بود . تو خودت بودي زانو زدم و گريه كردم ،‌ سرم را روي پاهايت گذاشتم و اشك ريختم . دامنت را بوئيدم . از خودم گفتم از اين نقص جبران ناپذير كه نمي گذاشت به پيشت بيايم ، مي دانستم قبولم
نمي كني ، چرا بايد مي آمدم ؟ دستان سوخته ات را گرفتم و چشمانم را بستم . ديگر مي توانستم مرز ميان واقعيت و كابوس را تشخيص دهم . كابوس من در بيدار ي بود و واقعيت در پس چشمان بسته ام . من تورا در پشت پلك هاي بسته همان زيبا روي هميشگي مي ديدم . وقتي زبان به اعتراف گشودم . دستانت را به ميان موهايم بردي و نوازشم كردي ، گذاشتي دل سير گريه كنم ، و آرام آرام برايت بگويم و تو تا اين لحظه نمي دانستي ، كه چقدر دوستت دارم !


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30813< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي